عبدالله بن عبدالمطلب



هرکس او را مي ديد، مي ايستاد و به چهره زيبايش خيره مي شد. مردان شهر او را براي دختران خود مي خواستند. خيلي ها به چهره اش که نگاه مي کردند، مي گفتند: «در چهره اش نور بشارتي مي بينيم؛ نوري شبيه نور پيامبري! خوشا به حال چنين جوان زيبا و باکمالي».1


بوي مشک و عنبرش، از هر کجا که رد مي شد، به مشام مي رسيد. هرگاه يکي از مردم مکه او را براي دخترش خواستگاري مي کرد، عبدالله سر به زير مي انداخت، سکوت مي کرد و از شرم صورتش سرخ مي شد.2






1. جعفر سبحاني، فروغ ابديت، ج 1، ص 123.


2. احمد صدر حاج سيد جوادي، بهاءالدين خرمشاهي و کامران فاني، دايرة المعارف تشيع، ج 11، ص 73.


مصعب بن عمير، اشراف زاده قهرمان



جواني بود در کمال رفاه و آسايش؛ زيبا، عفيف و بلندهمت! از همان لحظه که شنيد ياران پيامبر، در خانه ارقم جمع مي شوند، به آنها پيوست. هر روز با شوق شنيدن صداي پيامبر و گوش سپردن به آيات قرآن، روانه خانه ارقم مي شد. مخفيانه از خانه اش راه مي افتاد و در تمام کوچه پس کوچه ها مراقب بود کسي او را نبيند، ولي جاسوس ها همه جا بودند و خبر را به مادرش، خناس رساندند. مادر با چهره اي برافروخته منتظر آمدن پسرش بود و در حياط خانه راه مي رفت. مصعب درحالي که به آيات خوانده شده فکر مي کرد، روانه خانه شد. از پيچ کوچه گذشت و همين که درِ حياط را باز کرد، صداي فرياد مادرش را شنيد: «واي بر تو! شنيده ام که به ياران محمد پيوسته اي. آه، چه مصيبت بزرگي! آخر تو که بهترين لباس ها را مي پوشي و بر بهترين اسب ها سوار مي شوي، تو که همه جوانان مکه به حالت غبطه مي خورند، براي چه به جمع فقرا پيوستي؟ آخر به آينده ات بينديش!»


به مادر نگاهي کرد و با مهرباني گفت: «نه مادر جان! ديگر نمي توانم شب و روز در اين همه ثروت غرق باشم و ببينم عده اي به دنبال لقمه اي نان و خرما هستند. همه با هم برابريم. من هم مي خواهم مثل ديگر مردم باشم.» صداي فرياد مادر بلندتر شد، آن قدر که به گوش همسايه ها هم رسيد.1


 


آزار مشرکان مکه شديدتر شده بود. پيامبر به مسلمانان فرمود: «از مکه به سمت حبشه هجرت کنيد.» خبر را که شنيد، شبانه از زندان خانه گريخت و به مهاجران پيوست.


 


پيامبر عازم حج بود که عده اي از نمايندگان قبيله تازه مسلمان اوس و خزرج نزد او رفتند و گفتند: «اي رسول خدا! مي خواهيم براي ما معلمي انتخاب کني تا اسلام را بيشتر به ما بشناساند.» حضرت اندکي فکر کرد، سپس او را احضار فرمود و از وي پرسيد: «اي مصعب! دوست داري خدمتي براي مسلمانان انجام دهي؟» لبخند زد و گفت: آري اي رسول خدا! حضرت فرمود: «به مدينه برو و به مردم آنجا قرآن بياموز و مفاهيم دين را به ايشان تعليم بده».2


 


از دور مي آمد. عباي کهنه اي بر دوش داشت و لباسي وصله دار پوشيده بود. کساني که او را مدت ها پيش، در قبيله اش ديده بودند، تعجب کردند. پيامبر او را ديد. به سمتش اشاره کرد و به يارانش فرمود: «به او خوب بنگريد که چگونه قلبش را روشن و نوراني کرده است. او را نزد پدر و مادرش مي ديدم که از بهترين غذاها و آشاميدني ها و لباس ها استفاده مي کرد، ولي محبت و دوستي خدا و رسولش او را به اين وضع درآورده است». 3






1. محمود حکيمي، اشراف زاده قهرمان.  برداشت آزاد


2. سيد محمد بحرالعلوم، اصحاب رسول اکرم ص   همگام با پيامبر ، ترجمه: محمدعلي اميني، ص 122.


3. حلواني، نزهة الناظر و تنبيه الخاطر، ج 1، ص 154.


اسامة بن زيد، فرمانده جوان


 


نگاهم به رسول خداست و مثل بقيه منتظرم تا ببينم چه کسي را فرمانده سپاه مي کند. پچ پچ گروهي را مي شنوم: «حتماً يکي از بزرگان را برمي گزيند. تا بزرگان صحابه هستند، کسي ديگر شايسته فرمانروايي نيست».


رسول الله دستش را بالا مي آورد. به طرف من اشاره مي کند و مي گويد: «اين شخص را به فرمانروايي برگزيدم».


همه سرها به طرفم برمي گردد. با تعجب نگاهم مي کنند. خودم هم باورم نمي شود؛ آخر من جوان ترين فرد سپاهم. همهمه مهاجران و انصار بلند مي شود:


ـ اي محمد! چرا جواني 18 ساله را بر ما بزرگان برتري مي دهي؟


ـ اين شيوه، خلاف سياست مداري است.


ـ از او شايسته تر هم در اين جمع هست.


نگاهشان مي کنم و چيزي نمي گويم. چهره پيامبر برافروخته مي شود و با ناراحتي مي گويد: «ياوه نگوييد. به شما توصيه مي کنم با اسامه از در نيکي وارد شويد. او جوان است، ولي به خدا سوگند همانند پدرش شايسته امارت و فرماندهي است. او براي بر دوش گرفتن بار مسئوليت هاي جنگي و اجتماعي آماده است، از زير پرچم او شانه خالي نکنيد تا از رحمت و توجه خاص خداوند برکنار نگرديد».1


اشک هايم جاري مي شود. رسول خدا ص  جلو مي آيد و پرچم را به دستم مي دهد. به چهره تب دارش نگاه مي کنم و مي گويم: «پدر و مادرم به فدايت! چند روزي مهلت بدهيد تا خداوند به شما سلامتي دهد. شما در اين حال به سر مي بريد و من نمي توانم به عزم پيکار بروم؛ آخر چگونه با دلي پر از درد از شما جدا گردم؟»


با مهرباني و آرامش فرمود: «جهاد و پيکار در راه خدا در همه احوال واجب است و به هيچ عنوان ساقط نمي شود.» سپس به مهاجران و انصار رو کرد و چنين فرمان داد: «سپاه اسامه را مجهز کنيد. رحمت خدا از مردمي که از اين سپاه جدا مي شوند، دور باد».2






1. مهدي واحديان درگاهي، سپاه اسامه، ص 33.


2. محمد محمدي اشتهاردي، سيماي دو مرد، ص 43.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

kiana Craig Allison دانلود کتاب گردشگری سلامت مهر فروشگاه اینترنتی زیبایی فیلم هایی که من دیدم و براتون نظراتمو میزارم درگاه رسمی اطلاع رسانی فعالیت های علمی پژوهشی دکتر علی الهامی